.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
عجب صبري دارد اين مادر!
حرف‌ اول: همه چيز با نگاه به يك عكس شروع شد؛ عكسي كه مادر شهيدي را نشان مي‌داد كه به همراه يكي ديگر، پيكر مطهر پسر شهيدش را غسل مي‌داد. با ديدن اين عكس، انقلابي در وجود آدم ايجاد مي‌شود و باورش كمي براي بعضي‌ها ...
عجب صبري دارد اين مادر!

حرف‌ اول: همه چيز با نگاه به يك عكس شروع شد؛ عكسي كه مادر شهيدي را نشان مي‌داد كه به همراه يكي ديگر، پيكر مطهر پسر شهيدش را غسل مي‌داد. با ديدن اين عكس، انقلابي در وجود آدم ايجاد مي‌شود و باورش كمي براي بعضي‌ها سنگين است. به دنبال صاحب عكس آنقدر گشتيم تا در كوچه‌اي از شهر فريدونكنار او را يافتيم. مادري كه هنوز روي پاهايش ايستاده است و به اينكه مادر شهيد است افتخار مي‌كند...
  
 ديپاچه: «فرزندم! با آنكه مي‌دانم شهيد غسل و كفن ندارد، اما خود غسلت مي‌دهم و كفنت مي‌پوشم تا دشمنان بدانند ما از شهادت ترسي نداريم.» اين كلمات از لبان مادري جاري مي‌شد كه با دستان پرمهر خود بدن پاك و مطهر فرزند شهيدش را غسل مي‌داد؛ مادري كه شايد داغ فرزند، دلش را بي‌تاب كرده بود ولي بيان و كلامش اين را رد مي‌كرد. شايد براي كساني باور كردني نباشد ولي عكس‌ها، گواه اين موضوعند.
براي اينكه بيشتر با اين مادر صبور آشنا شويم، كلون در خانه‌شان را به صدا درآورديم بلكه شايد ما را به حضور بپذيرد كه الحمدلله اين توفيق نصيب ما شد و لحظاتي بعد خود را در مقابل شيرزني ديديم كه براي ما از عشق شهيدان مي‌گفت و...
آنچه مي‌خوانيد گفت‌وگوي با خانم آفاق بصيري؛ مادر دانشجوي شهيد «سيدمحمد محمد‌نژاد» است كه پيشكش مي‌كنيم به روح پرفتوح اين شهيد بزرگوار...

* با تشكر از اينكه ما را به حضور پذيرفتيد، لطفاً در ابتداي گفت‌وگو خودتان را معرفي بفرماييد.
- آفاق بصيري هستم، متولد 1317 شهرستان بابل.

* از خصوصيات اخلاقي فرزند شهيدتان بگوييد و از برخورد ايشان با شما و خانواده...
- محمدآقا خيلي مهربان، بامحبت و فقير دوست بود. يادم مي‌آيد سال آخر دبيرستان، يك روز آمد مقداري گوشت و مواد غذايي برداشت و براي خادم مدرسه‌شان برد. مي‌گفت: او هميشه به ما خدمت مي‌كند، اگر يكبار هم ما به او خدمت كنيم، چه مي‌شود؟! خلاصه اينكه به فكر ديگران بود. در خانواده هم جايگاه خاصي داشت؛ خيلي دوست داشتني بود.
يك روز رفت شلوار دست دوم و كهنه‌اي خريد و آمد رو به روي من ايستاد و گفت: مامان!‌خوبه؟ گفتم: آره پسرم خوبه! خب چه مي‌توانستم بگويم؟ خيلي دوست داشت با فقرا نشست و برخاست كند، يعني هميشه به فكر فقرا بود. و از هر طريقي مي‌توانست، به آنها كمك مي‌كرد.
به من هم خيلي احترام مي‌گذاشت. يادم نمي‌آيد در مقابلم چهار زانو نشسته باشد، هميشه در مقابلم زانو مي‌زد. خيلي به من محبت مي‌كرد؛ محبتي كه حد و اندازه‌اش را نمي‌توانم بگويم. وقتي كلاس چهارم بود مي‌رفت بابلسر باغباني و گل‌فروشي مي‌كرد و به من مي‌گفت: مامان! من الآن بزرگ شده‌ام و كار مي‌كنم، از اين به بعد هرچه مي‌خواهي به خودم بگو تا برايت تهيه كنم.
به خواهران و برادرش هم خيلي محبت مي‌كرد. يكبار يكي از همسايه‌ها به او گفت كه برادرت رفته سينما. او وقتي اين قضيه را شنيد، بدون اينكه تحقيق كند برادرش را زد. ولي بعد از چند دقيقه از او عذرخواهي كرد و به من گفت: من هيچ وقت بدون تحقيق كاري را انجام نمي‌دهم. نمي‌دانم چرا در مورد اين موضوع اين‌قدر زود عصباني شدم و عكس‌العمل نشان دادم. يعني حاضر نبود حتي يك نفر هم از او دلخور باشد.
همسايه‌ها هم خيلي به او علاقمند بودند، چون هيچ آزار و اذيتي از او نديدند. در اين مورد خيلي احتياط مي‌كرد تا جايي كه از وسط كوچه راه نمي‌رفت تا مبادا آزاري به كسي برسد، هميشه سرش را پايين مي‌گرفت و از كنار كوچه عبور مي‌كرد. محمد خيلي دوست داشتني و خيلي عجيب بود. از او چه بگويم...؟!

* همان طور كه خودتان گفتيد ايشان خيلي به فكر فقرا بود، در اين زمينه مورد خاصي به خاطرتان نمي‌آيد؟
- چرا! اتفاقاً روز تشييع جنازه‌اش در بابلسر ديدم خانمي به سر و سينه‌اش مي‌زند و گريه‌مي‌كند. به او گفتم: خانم! شما چرا اينقدر بي‌تابي مي‌كنيد؟ گفت: آخر او مثل پسرم بود. هميشه براي من وسيله مي‌آورد و به من كمك مي‌كرد. خيلي متعجب شدم و به خودم گفتم: محمد كه خودش كارگر بود، چطور به او كمك مي‌كرد. به عمه‌اش هم كه در بابلسر زندگي مي‌كرد كمك مي‌كرد و خيلي‌هاي ديگر كه آلان حضور ذهن ندارم.

* عموماً كساني كه به مراتب عالي معنوي مي‌رسند در كودكي شاخصه‌هايي از خود بروز مي‌دهند. ما معتقديم، شهدا به بالاترين و عالي‌ترين درجه معنويت و انسانيت رسيده‌اند كه خداوند متعال آنها را طلب كرده است. شما از كودكي سيد خاطره خاصي نداريد؟
- همين مقدار بگويم كه محمد از بچگي‌ پسر مظلوم و ساكتي بود. برعكس بچه‌هاي ديگر، اصلاً‌ اهل شلوغ كردن نبود. حالا نه اينكه پسر من باشد از او تعريف كنم، نه!‌ واقعاً من اصلاً‌ از او بي‌ادبي و بي‌احترامي نديدم. من او را به دنيا آوردم ولي اصلاً نمي‌دانم او كه بود؟ چه بود؟ و به كجا رفت؟ هيچ وقت در نبود خواهران و برادرش غذا نمي‌خورد، حتي گاهي مي‌شد مي‌رفت و بچه‌هاي همسايه‌ را مي‌آورد تا با آنها غذا بخورد.

* خُب! از فعاليت‌هاي محمدآقا در قبل از انقلاب هم بگوييد.
- قبل از انقلاب خيلي دوست داشت در راهپيمايي‌ها و فعاليت‌ها شركت كند ولي پدرش اجازه نمي‌داد و اگر من اجازه مي‌دادم سرزنشم مي‌كرد، لذا مجبور بودم در خانه‌ را قفل كنم، ولي او از ديوار مي‌پريد و مي‌رفت بيرون.
يكبار خيابان شلوغ شده بود، او هم رفته بود راهپيمايي، خيلي نگرانش شدم. نه مي‌توانستم بيرون بروم و نه مي‌توانستم در خانه بمانم.
رفتم داخل اتاق، اشك امانم نمي‌داد. حدود يك ساعتي گذشت كه او برگشت و مستقيم آمد داخل اتاق. تا مرا در اين وضع ديد، شروع كرد به شوخي كردن.
خيلي سعي داشت ناراحتي را از دلم دربياورد. دستش را به سينه مي‌كوبيد و به شوخي مي‌گفت: پسر بميره، چرا گريه مي‌كني؟ پسر بميره!! تا جايي كه يادم مي‌آيد به همراه دامادمان آقاي پناهي در اكثر راهپيمايي‌ها و فعاليت‌هاي انقلابي شركت مي‌كرد.

* حاج‌خانم! محمدآقا براي جبهه رفتن چقدر تكاپو و تلاش داشت؟
- خيلي! خيلي علاقه‌مند بود به جبهه برود. واقعاً عاشق حضور در جبهه بود. وقتي حضرت امام (ره) پيام دادند، او بدون هيچ مقدمه‌اي رفت. وقتي مي‌خواست برود، ساكش را گرفتم و گفتم: اگر مي‌شود امروز نرو، فردا برو. گفت: مادرجان! فردا هم مثل امروز است. امروز ناموس ما درخطر است و اسلام و انقلاب نياز به دفاع دارد، ما كه جوان هستيم بايد برويم و به پيام امام لبيك بگوييم، هرچه اصرار كردم مؤثر واقع نشد، رفت و سه ماه بعد آمد. به امام خيلي علاقمند بود، مي‌گفت: وقتي به شهادت رسيدم تنها چيزي كه از شما مي‌خواهم اين است كه سلام مرا به امام برسانيد.

* ايشان تا زمان شهادت چه مدت و در چند مرحله به منطقه رفتند؟
- ايشان سه مرتبه و هر بار سه ماه به جبهه رفت كه جمعاً مي‌شود 9 ماه و سر 9 ماه به شهادت رسيد. وقتي لباس بسيجي مي‌پوشيد و اسلحه بدست مي‌گرفت احساس راحتي مي‌كرد. زماني كه به منزل مي‌آمد انگار چيزي را گم كرده. ناراحت و افسرده بود، كم اينجا مي‌ماند. سريع برمي‌گشت جبهه.

* زماني كه به مرخصي مي‌آمد از جبهه براي شما نمي‌گفت؟
- چرا! بيشتر از رشادت‌ها و ايثار رزمندگان مي‌گفت، گاهي هم از خودش. ولي بيشتر با پدرش صحبت مي‌كرد تا من.

*از آخرين ديدارتان با ايشان براي ما بگوييد.
- معمولاً وقتي مي‌خواست به جبهه برود من همراهي‌اش مي‌كردم اما اين بار آخر به من گفت: مادر! كجا مي‌خواهي بيايي. لازم نيست، من خودم مي‌روم.
ولي دلم طاقت نياورد و تا بابلسر با او رفتم. باور كنيد از فريدونكنار تا بابلسر حتي يك لحظه هم نگاهم نكرد. نمي‌دانم چرا؟ يك نامه‌ هم براي خواهرش كه در بابلسر زندگي مي‌كند نوشت. بعداً كه از دخترم پرسيدم گفت: سرتاسر نامه نصحيت بود. او خوب بود كه رفت. همه شهدا خوب بودند. واقعاً متواضع و مهربان بود، اصلاً هيچ چيز از ما تقاضا نمي‌كرد، وقتي به جبهه مي‌رفت حتي يك سكه يك توماني هم از ما نمي‌گرفت. يك مقدار پول از آن زمان كه كار مي‌كرد، پس‌انداز كرده بود كه خرج مي‌كرد. بعد از شهادتش يكي از همرزمانش 21 هزار تومان پول آورد و گفت: اين متعلق به محمد است. من هم آن پول را براي كمك، به جبهه فرستادم.

* در مورد شهادتش چيزي مي‌دانيد؟
- بعد از شهادتش يكي از همرزمانش كه اهل بهنمير بود به منزل ما آمد و گفت: ما با هم در عمليات فتح‌المبين شركت كرديم و بعد در عمليات بيت‌المقدس. در مرحله اول عمليات او مجروح شد و در همانجا سرپايي مداوايش كردند و او دوباره برگشت ولي فرمانده ما به او مرخصي داد و گفت: تو بايد برگردي و خودت را كاملاً مداوا كني، ولي او نمي‌پذيرفت و بعد از مدتي مرا به فرمانده نشان داد و گفت: من مجردم ولي اين برادر متأهل است و بچه دارد. اگر لازم باشد كسي به مرخصي برود اين برادر است، لذا فرمانده به من مرخصي داد و من آمدم. اين ماجرا را فرمانده‌اش نيز برايمان تعريف كرد، البته او اضافه كرد كه محمد در ادامه عمليات بيت‌المقدس در شهر خرمشهر بر اثر اصابت گلوله كاتيوشا به پشت سرش به شهادت رسيد.

* يعني در معركه و ميدان جنگ...؟
- بله.

* پس چه چيزي سبب شد كه شما سيدمحمد را غسل و كفن كنيد؟
- من همان زمان عرض كردم و گفتم، درست است كه فرزند من نياز به غسل و كفن ندارد، ولي من او را غسل مي‌دهم و كفن مي‌پوشم، تا به دشمنان بگويم ما از مرگ و شهادت هيچ ترس و واهمه‌اي نداريم و به مردم بگويم كه افتخارم اين است كه پسرم فداي اسلام، انقلاب و حضرت امام شده است.

* آن مسئله‌اي كه سبب شد ما توفيق پيدا كنيم و خدمت شما برسيم، همان عكس معروفي است كه شما را در حال غسل دادن فرزند شهيدتان نشان مي‌دهد. اگر مي‌شود از آن لحظات عرفاني و معنوي كه همه را منقلب كرده است، براي ما بگوييد...
- چند روز قبل از شهادت محمدآقا خواب ديدم 2 نفر با قد و محاسني بلند آمدند و به من تسليت گفتند. گفتم: چه شده؟ چرا به من تسليت مي‌گوييد؟‌گفتند: مگر نمي‌داني سيدمحمد شهيد شده؟‌ ما او را آورديم و در گلزار شهيداي تكيه معصوم‌زاده (ع) دفن كرديم. چند روز بعد هم يك خانمي آمد به من گفت: حاج خانم! خواب ديدم يك شعله نور از خانه شما بالا رفت و در امامزاده سيدمحمد (گلزار شهدا) فرود آمد.
اين مسئله گذشت تا يك روز قبل از اينكه براي غسل و كفن برويم بابلسر. برادرش حسن آمد منزل و به من گفت: مامان! شنيدم محمد تير خورده. گفتم: خدا نكند، اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ بعد رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و همان شب بود كه جنازه‌اش را آورده بودند بابلسر.
صبح، مادر شهيد كارگران آمد منزل ما و گفت: حاج خانم! محمدآقا تير خورده و بعد متوجه شدم حاج‌آقا كارگران گريه مي‌كند و رو كرد به من و گفت: اي كاش پسر من تير خورده بود. گفتم: خدا نكند اين چه حرفي است، شما دو تا شهيد داده‌ايد و دين خودتان را ادا نموده‌ايد. خلاصه كم‌-كم متوجه شدم و با هم رفتيم سپاه بابلسر.
آن لحظه وقتي او را روي تخت ديدم گويا يك شعله نور روي تخت خوابيده بود. خدا وكيلي خودم هم نمي‌دانم چه عاملي سبب شد كه من رفتم و او را غسل دادم. چون خيلي به او وابسته بودم و او را دوست داشتم. ولي وقتي رفتم او را غسل بدهم احساس كردم مرهمي روي قلبم قرار گرفته و خيلي راحت رفتم بدن مطهرش را غسل دادم و همين طور كه مشغول غسل بودم رزمندگان را دعا مي‌كردم و دشمنان را لعنت. واقعاً براي خودم هم جاي تعجب بود كه چگونه مي‌شود مادري بيايد فرزندش را غسل بدهد. چون قبل از شهادت محمد وقتي مادران شهدا را مي‌ديدم، به خودم مي‌گفتم: چگونه اين مادران طاقت مي‌آورند و با عكس شهيدشان زندگي مي‌كنند. ولي آلان كه فكر مي‌كنم مي‌بينم اگر محمد شهيد نمي‌شد من دق مي‌كردم، واقعاً دق مي‌كردم. اينها - شهدا - با خدا خوب معامله كردند و بهشت را نديده خريدند. خوشا به حالشان.

* خب، بعد از غسل و كفن...
- خيلي نوازشش دادم و با او درددل كردم و بعد از آن نيز خودم وارد قبر شدم و تلقينش را خواندم. لبانم را جلوي گوشش گرفتم و به او گفتم: پسرم! سلام مرا به مادرت حضرت زهرا (س) برسان و به او بگو: من يك مادر پيري دارم و از او بخواه كه در روز قيامت از من شفاعت كند.

* تا حالا شده كه شهيد محمد را در خواب ببينيد؟
- بله! چند بار او را در خواب ديدم و به او گفتم: پسرم مگر تو شهيد نشده‌اي؟! گفت: چرا! من شهيد شده‌ام ولي هميشه در نزد شما حاضرم.

* حاج خانم! با جوانان امروز و مسئولان چه حرفي داريد؟
- چه بگويم؟ جوانان و نوجوانان امروز خودشان بايد فكر كنند كه شهدا چرا و براي چه رفتند؟ شهدا رفتند براي دين، قرآن، اسلام، انقلاب و هويت ما. آنوقت بعضي از پسران و دختران ما مي‌روند دنبال بي‌بندوباري و فساد. البته اينها فكر نكنند كه خيلي سود مي‌كنند، نه! همه اين كارها به ضررشان است و هيچ سودي برايشان ندارد. چون آنها در حقيقت مترسك و عروسك ابتذال هستند. مردم و مسئولان ما بايد يك تصميم قاطع بگيرند و با شيوه‌هاي مختلف از اين فرهنگ ابتذال كه روز به روز در كشور ما فراگير مي‌شود، جلوگيري كنند.
خدا را شاهد مي‌گيريم هر وقت اين بي‌بندوباري‌ها را مي‌بينم طاقت نمي‌آورم، گويا داغ محمد براي من تازه مي‌شود. خداوند به شما سلامتي عطا فرمايد.
خداوند شما را نجات دهد. ما به بركت شماست كه زندگي مي‌كنيم. شما جوانان پاك و مخلص به ما روحيه مي‌دهيد.

* ما هرچه داريم از شما، از مناجات شبانه شما، از دعاها و گريه‌هاي شبانه شماست...
- آنها گريه ندارند؛ ما به حال خودمان گريه مي‌كنيم كه به كجا مي‌خواهيم برويم. خدا كند روز قيامت، شهدا از ما شاكي نباشند.
اگر چمدان محمدآقا را بياورم، اصلاً طاقت نمي‌آوريد. شايد به خودتان بگوييد اين چه لباسهايي بود كه او براي خودش مي‌خريد؟! به او مي‌گفتم: پسرم يك لباس خوب بخر،‌اين اصلاً به درد نمي‌خورد، مي‌گفت: مادر! همين خوب است. آدم را كه با لباس نمي‌شناسند بلكه با شخصيت، انسانيت و تربيت او مي‌شناسند. حال شما وضع فعلي جامعه ما را ببنيد.ما فقط دعا مي‌كنيم كه خداوند جوانان و نوجوانان ما را عاقل كند تا از اين كارهاي بيهوده دست بردارند. البته مسئولان ما هم بايد به فكر باشند و فرهنگ اصيل اسلام، انقلاب و حضرت امام را در كشور اجرا نمايند.


استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .
ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
نظرات خوانندگان :

فرجی 13 مهر 1385
امثال آقای قناعت معاون سیاسی استانداری و فاضلی رئیس سازمان آموزش و پرورش اینگونه مطالب رو بخوانند تا به این راحتی ایثارگران و رزمندگان و خانواده های شهدا را در استان قلع و قمع نکنند
مهدي يوسفي 16 مهر 1385
در پشت اين ميزها نشستن و راهبردي براي كشور عملي نكردن گناه است ، زيرا اين جوانان براي كشور ما وايندگانمان به طر ف عرش ملكوت پرواز كردند .(مهدی یوسفی)

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.094 seconds.